بر پرده هاي در هم اميال سر كشم نقش عجيب چهره يك ناشناس بود نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود يك شب نگاه خسته مردي بروي من لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا راهي دراز بود و دريغا ميان راه آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست چون ديدگان خسته من خيره شد بر او ديدم كه مي شتابد و زنجيرش به پاست زنجيرش بپاست چرا اي خداي من ؟ دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود از ديدگان خسته من نقش خواب را لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست لغزيد گرد پيكر من بازوان او آشفته شد بشانه او گيسوان من شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست هر لحظه كام تشنه او بر لبان من ناگه نگه كردم و ديدم به پرده ها آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست